ایتن رینر یک مأمور سازمان سیا است او حالت مریضی دارد و احساس میکند سرما خورده است پس از یک تعقیب و گریز با یکی از سوژهها دچار حمله میشود و بیهوش میشود. پس از هوشیاری در بیمارستان پزشکان به او اعلام میکنند که سرطان پیشرفتهای دارد که از مغز به ریههای او سرایت کرده و چند ماه بیشتر زنده نخواهد ماند، همچنین سازمان او را بازنشسته میکند.
ایتن تصمیم میگیرد تا به پاریس برود و آخرین روزهای زندگی خود را با دختر و همسرسابق خود بگذراند. در پاریس زنی به نام ویوی به دیدن او میآید و خود را یک مأمور عالی رتبه سیا معرفی میکند و به ایتن میگوید آمپولی دارد که با تزریق آن میتواند حال او را بهبود دهد و شرط زنده ماندن او شرکت در عملیاتی است که ویوی از او میخواهد او در این عملیات باید مردی آلمانی به نام ولف را بکشد، ایتن هم این مأموریت را قبول میکند.
ایتن در کنار دخترش زندگی خوبی تجربه میکند و افسوس گذشته را میخورد که در کنار خانواده اش نبوده در پایان او مأموریت خود را به خوبی انجام میدهد و موفق میشود ولف را به دام بیندازد اما در آخرین لحظه او را نمیکشد و به ویوی میگوید به خاطر خانواده اش تصمیم گرفته کار نکند و کارش را انجام داده است او از ویوی میخواهد خودش ولف رابکشد.
ایتن در پایان در کنار خانواده خود به زندگی ادامه میدهد و تزریق آمپولها به ادامه زندگی او کمک کردهاست ویوی هم برای قدردانی از کارهای ایتن یک آمپول برای روز کریسمس به او هدیه میدهد.