فیلم سینمایی رنگ خدا :
با آغاز تعطیلات تابستانی، بچه های مجتمع شبانه روزی نابینایان به خانه هایشان بازمیگردند، اما پدر مجید، با یک روز تأخیر، در حالی که پسرک از آمدنش نامید شده، میرسد و در مذاکره با مدیر مجتمع، از مشکلات خود برای نگهداری محمد بعد از مرگ همسرش میگوید، اما چون چاره ای وجود ندارد، پس محمد و پدرش راهی روستای خود واقع در شمال کشور می شوند… و محمد با شور و اشتیاق فراوان به مادربزرگ و دو خواهر خردسالش میپیوندد و هدایای دست ساز خود را به آنها می دهد… پدر محمد که در آستانه ازدواج مجدد است، نمیداند با محمد چه کند و حتی گاه به از دست دادنش وسوسه می شود.
مادربزرگ برخلاف پدر، محمد را مشکلی نمیداند و معتقد است باید از او نگهداری شود. امّا پدر بدون اطلاع مادربزرگ، محمد را برای کارکردن نزد نجاری میبرد که او نیز نابیناست و از کودکی این حرفه را از پدرش آموخته است…
مادربزرگ وقتی با اقدام عجولانه پسرش برای حذف از محمد از خانواده مواجه می شود، با ناراحتی، در حالی که باران شدیدی می بارد، خانه را ترک میکند. پدر، مادربزرگ را با التماس به خانه برمیگرداند، اما او که بیمار شده، میمیرد و خانواده عروس، که این پیش آمد را، نشانه بدی میدانند، هدیه های پدر محمد را برمیگردانند.
پدر، به سراغ پسر نابینایش محمد می رود تا او را به روستا بازگرداند، اما بین راه، هنگام عبور از پل چوبی روی رودخانه، اسب و محمد که سوار بر آن است به جهت شکستن چوب های پوسيده ی پل، به داخل رودخانه سقوط میکنند. پدر که لحظاتی در نجات محمد تردید کرده، بالاخره به آب میزند، و در تعقیب محمد، خود اسیر جریان آب شده و براثر ضربه ای بیهوش می شود.
وقتی به خود می آید که در کناره رود است، او محمد را نیز چند متر دورتر بیهوش پیدا می کند و در آغوشش می کشد در حالی که فکر می کند او را از دست داده، اما انگشتان محمد در آغوش پدر، به نشانه حيات، به حرکت در می آید.