داستان چند مهاجر که عواقب جنگ و حمله به عراق آنها را به دنبال جایی برای زنده ماندن میکشاند. عاطف همراه دختر و پسر بیمارش به برلین میرسند؛ جایی که خطری زندگیشان را تهدید نمیکند اما متوجه میشوند که همه زندگی، زنده ماندن نیست…
فیلمساز در دوگانگی ناخودآگاه افتاده و در سیر روایت فیلم حرف ثابت و واحدی را نمیزند؛ چرا که در چندین مورد می بینیم که نجمه با پدر خود درگیری جدی دارد و گلایه از این دارد که چرا آنها را به کشور غریب آورده.
اما در انتهای فیلم می بینیم که غلیرغم اینکه آزادی پدرش قطعیست و قرار است نجمه به خواست قلبی خود برسد و به کشورش بازگردد؛ تصمیم عجیبی می گیرد و با اعتراف به رازهای نگفته زندگی اش، لوازم استقامت خود و خانواده اش را در برلین مهیا می کند.
اینجاست که فیلمساز را به پارداوکس می رساند و روشن میشود که هنوز هم برای خود فیلم ساز قطعی نیست که با ساختن فیلم به دنبال چه هدفی میگردد.
در فیلم شاهد داستان سرایی هایی درباره مادر نجمه در فیلم هستیم که تا آخر فیلم همچنان مبهم می ماند و آن را به عهده مخاطب میگذارد، و همین اتفاق درباره بیماری برادر نجمه نیز در فیلم مشهود است؛ اما به راستی این همه دروغ از زبان فردی مسلمان، عاطف (شخصیت اول فیلم) درباره اتفاقاتی که برای دخترش نجمه افتاده برای چیست!؟