فیلم سینمایی مزد ترس :
داستان شهری در امریکای لاتین که مردم در آن بر دو دسته اند: کارگر یا بیکار، و از این دو گونه بیرون نیست: کارگرانی در پرتو سازمان نفت و بیشینه ای بیکار؛ و در هر دو گونه، مردمانی یکنواخت، با زندگی خسته کننده. تا اینکه یکی از چاه های «نفت» آتش می گیرد و…
بخش نخست فيلم به نمايش شهر، زندگي مردمان و ويژگي هر يک از شهروندان پرداخته، تنش ها و کشمکش هاي هميشگي شان را به نمايش گذارده و نشان از يکنواختي مرگ آور شهر دارد که بهترين بخش آن هم سکانس هاي پياپي با تدوين بسيار بي همتايي است که در آن ماريو شهر را به جو نشان مي دهد:
«… بهت گفتم که، اينجا به زندون مي مونه، اومدن توش آسونه…ولي بيرون رفتن تو کارش نيست!…تازه اگرم بري بيرون، مي ميري!…» «… با تبي که داشته…مي دوني، همه ش گردن پشه هاست… کارتنک ها و جونورهاي کوچيکي که جيگر آدمو مي خورن…حتي خوره هم هست… يه بيماري خيلي بد ديگه م هست…خيلي هم همه گيره [شايع]…اونم گشنگيه…بيشتر آدما از گشنگي مي ميرن.»